علیرضا حسنی:
انتظار جامعه از شاعر چیست ؟
به گزارش پایگاه خبری چکامه سرا به نقل از روزنامه شرق ،مراسم اختتامیه هفتمین دوره جایزه شعر احمد شاملو به علت محدودیتهای کرونایی با حضور اعضای مؤسسه الف. بامداد، داوران این دوره و جمع اندکی از میهمانان برگزار شد و در این مراسم جوایزی به برگزیدگان این دوره اهدا شد.
جامعه از شاعران چه انتظاری دارد؟
حسنی سخنرانیاش را با تعریف شعر بهمثابه تجربه زیسته ادامه داد: «به من هم گفتهاند شعر تجربه زیسته است. به نحوی آن را باور دارم. من نیز این روزها میشنوم که: چه انتظاری میرود از شاعران؟ وقتی چنین میزیند، در چنین زمانهای، ماحصل تجربه زیسته شاعران میخواستید چه باشد؟ اما میخواهم بپرسم کدام زندگی؟ مرز میان روزمرگی و زندگی کجاست؟ شاید بگویید درهمتنیدهاند یا به تعبیری، روزمرگی هم بخشی یا وجهی از زندگی است. شاید بگویید هرگونه تلاشی برای وضوحبخشیدن بیشتر پیچیدهاش میکند. تلاشم را میکنم. مگر بزرگترین و مهمترین تفاوت میان روزمرگی با زندگی این نیست که روزمرگی در تکراری و ملالآور بودن لحظههاست و زندگی، سرشار از تازگی و طراوت است؟ زندگی رویارویی با نمیدانمها است.
شعر زندگی روزمره و سکون را تغییر می دهد
زندگی چیزی نیست مگر روزمرگی غیرتکراریشده. چیزی نیست مگر غلبه بر ملالتباری و تنندادن به سکون. زندگی چیزی نیست مگر خلاقانه شکستن مرزهای روزمرگی. خزیدن روح شعر است در تن تکیده روزمرگی. در تکراری نبودن گذر لحظههاست که روزمرگی تبدیل میشود به زندگی. جهتگیری آگاهانه علیه روزمرگی، علیه وضع موجود یکسان کننده و از میان برنده تفاوتها است که بال و پر میدهد به زندگی. خواست تن ندادن به آنچه هست، نیرویی فراهم میکند برای شکستن یکدستی چیزها و آدمها، برای پا را فراتر از مرزها گذاشتن. واقعیت را آنگونه که هست روایتکردن، چیزی نیست جز روزمرگی. از ریخت انداختن واقعیت، تخیل کردن واقعیت است که بازیگوشانه دنیای تکراری را به هم میریزد. با فاصله گرفتن از روزمرگی، با خواست به هم ریختن واقعیت موجود، گام بزرگی برمیداریم در مسیر نزدیک شدن به زندگی. شعر دامن زدن به تنوع است، دامن زدن به دیگرگونگی است. مجالی است برای بالیدن آنچه هنوز در گرداب تکرار و عادت سقوط نکرده است.
شاعر آگاهانه شغلش را انتخاب کرده است
شعر، تخیل زندگی است. اما چیست زندگی را تخیلکردن؟ چگونه ممکن است به جای زندگی را زیستن، آن را تخیل کرد؟ مگر شعر تجربه زیسته نیست؟ بگذارید پرسش مهمتری بپرسم. از کدام تجربه حرف میزنیم وقتی میگوییم شعر تجربه زیسته است؟ شیمبورسکا شاعر بزرگ لهستانی، نکته مهمی را به همه ما یادآوری کرده است. در خطابه نوبل میگوید هر کسی که آگاهانه شغلی انتخاب کرده و آن را با عشق و شعور برعهده بگیرد شاعر است. چنین پزشکانی، چنین باغبانانی را میشناسد، چنین معلمانی، و صدها و صدها شغل دیگر. تا همینجای سخنش هم، او شهود شاعرانه را از قفس تنگ شعرها رهانیده و به میان همه مردم آورده، و ما شاغلان مشغول به کار نوشتن شعر را، ما ستایندگان آزادی بیحصر و استثنا در گفتن را به دو قید پایبند کرده است: عشق و شعور. میپرسم آیا همه ما که مشغول نوشتن شعریم، آن را آگاهانه انتخاب کردهایم؟ آیا به تمامی معنای انتخاب آگاهانه را پیش چشم آوردهایم؟ آیا از خودمان پرسیدهایم مسئولیتمان در قبال این شغل چیست؟ تا کجا در معنای عشق به شعر تعمق کردهایم؟ میان عشق به شعر نوشتن، و سودای نامآوری کدام را برگزیدهایم؟ نسبت ما با شعور چیست؟ آیا شغل شاعری را با عشق و شعور برعهده گرفتن، جز این است که بیوقفه بکوشیم شاعرانه زیستن، و هر بار به گونهای تازه شاعرانه زیستن را به پیش ببریم؟ اما شیمبورسکا به همینجا رضایت نمیدهد. با اینکه شهود شاعرانه را از انحصار شاعران خارج میکند، اما آنها را در گروه کمشمار برگزیدگان سرنوشت قرار میدهد.
شاعر در روزمرگری سقوط نمی کند
در جدال سیاست با شعر، تأکید شیمبورسکا بر «نمیدانم» شاعران است و شهود شاعرانه را در هم شکننده «میدانم» سیاستمداران معرفی میکند. شاعران را برگزیدگان تقدیر میداند برای نوشتن از و با نمیدانمشان، چرا که دانستگی چیزی نمیآورد جز بازتولید آنچه هست. با کنار گذاشتن نمیدانم، بالهای شهود شاعرانه ناپدید میشوند و شعر، به جای نوشتن از زندگی، روزمرگی را مینویسد. دیری است تا ما شاعران، با سر سقوط کردهایم در روزمرگی. دیری است تا برگزیدگان سرنوشت نیستیم مگر انگشتشماری. والاس استیونس زمانی درباره واقعیت و تخیل نوشته بود: «یکی از وظایف شاعر در هر زمانی، با فکر و حس خویش کشف کردن آن چیزی است که به نظرش میرسد در آن زمان شعر است. معمولا آنچه را که در شعر خودش پیدا کرده است از راه خود شعر آشکار میکند. اغلب اوقات او بدون آگاه بودن بدان، این وظیفه را تمرین میکند، چنانکه آشکارسازیها در شعرش -مادام که تعریف میکند چه چیزی از نظرش شعر است- آشکارسازیهای شعرند، نه آشکارسازیهای تعاریف شعر. واقعی متداوما در غیرواقعی غوطهور است.
شعر حرکت یک خود در تخته سنگ
[شعر] روشن کردن سطح است، حرکت یک خود در تختهسنگ. از این رو، شاعران نهفقط آشکارکنندگان واقعیتاند، که شعرشان بهمثابه حرکت یک خود در یک تختهسنگ، آشکارکننده تخیل یا ناواقعیت است. از نگاه استیونس، ایستادن در نقطهای که از آنجا میتوان غوطهوری واقعی در ناواقعی را دید، وظیفه شاعران است. سرنوشت آنها را برگزیده تا در تختهسنگ روزمرگی حرکت کنند، تا زندگی را تخیل کنند تا راهی را نشان دهند برای نه گفتن به وضع موجود واقعیت.
شعر،برعهده گرفتن شکستن عادتهاست
شعر نوشتن، روایت فقدان زندگی نیست، برعهده گرفتن شکستن عادتهاست. راه باز کردن به سمت زندگی است، به سمت دریاهای آزاد. اما پیش از راه باز کردن، باید راه را یافت، و برای یافتن راه، باید چراغی روشن کرد، چراغهایی. و باید که فروتن بود و بارها و بارها تجربه کرد شکست خورد از پای ننشست و با عشق و شعور برعهده گرفت و در تختهسنگ واقعیت موجود حرکت کرد. حتما همینطور است که خیل کثیری از ما شکست خوردهایم، که چیزی ننوشتهایم که در اندرونه صلب روزمرگی طنینی بیندازد و مردم با شنیدن پژواکهایش زندگی را لمس کرده باشند. اما، قطعا همینطور است که اندکی از ما هستند که پیروز شدهاند. چراغهایشان را میبینم. پژواکهایشان را میشنوم و به زندگی امیدوارم
برچسب ها :
ناموجود- نظرات ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط مدیران سایت منتشر خواهد شد.
- نظراتی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
- نظراتی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نخواهد شد.
ارسال نظر شما
مجموع نظرات : 0 در انتظار بررسی : 0 انتشار یافته : ۰